چند روزی هست یه چیزی نمی دونم چی چی تو وجودم بی قراره...چند روز که نمی شه گفت چند وقته...انگار هیچی منو اروم نمی کنه...و از این شاخه به اون شاخه می پرم...و توی نگاهم می شه بی قراری رو چیندو از دریای صدام می شه خروش امواج خروشان تنهای تو جمع رو شنید
اما من همیشه تمام ادمای دور و برمو نمی تونستم درک کنم...نمی تونستم بفهممم چی می خوان شایدم من و اونا درک نکردن
اما دیروز حضورش باعث شد من بفهممم ادم هم هست ...دیروز تونستم بفهمم که همه منو به خاطر جسمم نمی خوان..دیروز فهمیدم نگاهش هرزگی نداره...
یادم اومد یا بهتره بگم یاد گرفتم ادمی زادی که به کسی مهر می ورزه رشد شخصیت پیدا کرده...اونو بدون هیچ ادعا و توقعی به دیگرون ارزونی کرد |