
باز هم نگاه غبار گرفته ی پنجره باز شد
تا از بی کسی کوچه ها گلایه کند و باز
هم دیوار بود که تمام گذشته را به جان می خرید
تا در آینه آه بکشد
من نگاه شقایق را در پرواز چلچله ها دیدم
آنگاه که خطی به سپیدی قلبهای مهربانشان
بر لوح تاریک کشیدند
و اینک منتظر مسافری هستند که از
قاف برگردد و از پروانگان سوخته بال بگوید
ومن چقدر دلتنگ لحظه های بودنش
در کلاس زندگی هستم

من در آیت های خیالم او را می ستایم و
در محراب شعرم از نیلی مهرش می خوانم
می آید و ...
و نسیم هم برای دیدار مهتاب کفش می پوشد
و با گرمای مهر هم آغوش می شود
اما دستان خالی من لبریز از عشق به عرش رسیدن
و ترواش قلم زنگار گرفته ام
تا تمام هستی را تقدیم زلالی کند
و یادها را در آسمان ماندگار سازد

بید شاخه هایش را به سجود می برد
وپرستوها با پاییز برمی گردند و نقش
بهار را به رودخانه می سپارند
آوای غریبانه ی رود در دل سپردگی
چمن آشنا و دلنشین می گردد
ومن بر دیوار ردی از خاطره ها را دنبال می کنم
و پلی از شیفتگی می کشم
و سردی و خمودگی را به خاک می سپارم

روزگاریست که زمین به بی برگی عادت کرده است
تیشه ی فرهاد می شوم و به تنگنای زمان می زنم
تا یاد شیرین، فاصله ها را به مرگ بسپارد
فاصله ای نباشد
دره ای نباشد که در عمق بمانیم و
نجوایی از ترنم بهاران نشنویم
من منتظرم بارانی که ببارد
تلخی مه را
زلالتر از خندیدن برگ سازد
